ویلان



ایام کنگور برای من ترکیبی است از خاطرات خوب و بد، تلخی ها و شیرینی ها. شاید قسمت تلخی هایش کمی پر رنگ تر باشد، اما نقاط روشن بسیار مهمی هم داشته . ایام کنکور با همه دشواری هاش یک مزیت بسیار خوب داره، اینکه مدام به آدم آرزو ها، رویا ها و هدف هاش رو یاد آوری میکنه! آدم هی به خودش می گه " تو خیلی توانایی ها داری! خیلی کار ها هست که میتونی بکنی و باید بکنی!" برای خودم در ایام کنکور این دو بیت از حافظ همیشه ملکه ذهنم بوده که:

شهباز دست پادشهم این چه حالت است

کز یاد برده‌اند هوای نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس

با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

 

***

با همه این اوصاف، اون ایام هم گذشت.

و الآن که یکسال از اون روز ها می گذره، فقط و فقط حسرت می خورم! حسرت اینکه چه آرزوهایی داشتم، چه هدف هایی داشتم و الآن کجای کارم! 

دوران پساکنکور (یا همان دانشجویی!) بسیار جذاب تر و زیبا تر از پیشاکنکور به نظر میاد، و البته کاملا درسته به نظرم! ولی تهدید هاش به شدت بزرگتره و ویرانگر تره! دورانیه که آدم یهو خودش رو وسط کلی هیاهو و جنجال و بحث و کلی چیز "جذاب" دیگه پیدا می کنه!  کم کم آدم ها پیداشون میشه و با کلی ایده و کلی کار خوب و باحال میان سراعت! و همینه که مشکل اصلیه! آدم وسط این همه شلوغی و هیجان، کم کم فراموش می کنه که دنبال چه چیز هایی بوده، آرزو هاش رو فراموش می کنه! و یهو چشم باز می کنه و این سوال رو از خودش می پرسه که "من اینجا چه کار میکنم؟" 

.

من اینجا چه کار میکنم؟

این سوالی بود که شاید حدود یک ماه پیش از خودم پرسیدم. و اون موقع بود که نتونستم جواب خودم رو بدم! 

***

سرگردان . سرگشته . بی جای و مستقری . بی خانه ٔ معلوم . ویلان.

***

و شاید همون موقع بود که به این نتیجه رسیدم که باید یه اتفاق هایی بیافته.

شاید بهتر باشه آدم یه مدت از هیاهو ها و جنجال های دور و برش دور بشه، تا بتونه یکم به کارهایی که یه زمانی شب ها با فکرشون می خوابیده برسه!

و فکر کردن به این سوال در هر لحظه که

. من اینجا چه کار میکنم؟.

 

 

پ.ن: توی کتاب هری پاتر و سنگ جادو، آلبوس دامبلدور یه جایی میگه: " شهامت انواع مختلفی داره، همون قدر که ایستادن در مقابل دشمن ها نیاز به شجاعت داره، ایستادن در مقابل دوستان هم شهامت لازم داره."

#یه_روز_تازه

 

 

 

 

 

 


دیشب، رئال مادرید، توی سانتیاگو برنابئو باید به مصاف اوساسونایی می رفت که طی پنج هفته گذشته لالیگا شکست نخورده بود، و رئال در صورت پیروزی می تونست به صدر جدول برسه! اما نکته جالب بازی دیشب، ترکیب ابتدایی رئال برای شروع مسابقه بود. خط حمله رئال رو این بار نه بنزما 31 ساله (که آقای گل لالیگا هم هست) و گرت بیل 30 ساله و ادن هازارد که لوکاس وازکر و لوکا یوویچ 21 ساله و وینیسیوس 19 ساله تشکیل می دادند. و در خط دفاع هم اودریوزولای جوان جای کارواخال رو گرفته بود. به نظر می رسید زیدان ریسک زیادی کرده سر این بازی! 

اما نتیجه این شد که رئال نه تنها بازی رو دو هیچ  با گل های وینیسیوس و رودریگو 17 ساله برد  و به صدر جدول رسید، بلکه کاری کرد که خودم به عنوان کسی که تقریبا همه بازی های رئال رو تماشا می کنم بعد از مدت ها از بازی این تیم لذت ببرم!

از دیشب تا حالا دارم به این فکر می کنم که چی میشد اگر هر مجموعه و سازمان و شرکتی، زین الدین زیدانی داشت که حاضر بود به جوان هاش اعتماد کنه و بعضی وقت ها ادن هازارد 100 میلیون یورویی رو نیمکت نشین کنه و به جاش وینیسیوس 19 ساله و رودریگو 17 ساله رو بیاره تو زمین! اودریوزولایی رو به کارواخال ترجیح بده که از این سر زمین تا اون سرزمین با چه انگیزه ای میدوئه تا نکنه یه وقت توپی از سمت راست زمین رد بشه!

با همه این تفاسیر و با همه اشتباهاتی که بعضا بازیکنان توی زمین داشتند، بازی دیشب رئال مادرید رو به هیچ وجه فراموش نمی کنم، شاید به خاطر اشک های وینیسیوس جونیور بعد از زدن اولین گلش.

 

 


هرجا نظر اندازم، طرحی­ست ز فیزیکش 
 هم نوع کوانتیکش هم نوع کلاسیکش

بر سفره ی درویشان، پنهان ز بداَندیشان 
 پیدا شده بر ایشان، طرحی ز مکانیکش

از میکده واماندم، دانشکده­ شد جایم 
تقدیر بزد گولم، با شیوه و تکنیکش

از جانب میخانه، رفتم به رصدخانه 
 با خنده­ ی مستانه، دلشاد ز اُپتیکش

دیدم ز تلسکوپ هم پنهان شده آن مه­ رخ 
 گفتا بُود این خارج، از قدرت تفکیکش

این شاعر شوریده، زان زلف کوانتیده 
هرچند جفا دیده، کی آمده دَر جیکش؟!

چشمش شده چون لاله، خیس از نفس ژاله 
 گشته­ ست سیه­ چاله، آن قلب گَلِکتیکش

این راه سراسر مِه، گشته­ ست چه ناواضح!؟
برخیز و نجاتش دِه، از پشت ترافیکش

در چهره­ ی این شیدا، لبخند بُود پیدا 
 غم گشته نهان امّا، چون مادّه­ تاریکش

شد قامت او قوسی، توزیع غمش گوسی 
 بگذار کنم توﺻﻴ . ﻒ آن گردن ِ باریکش

آن نغمه­ ی پرشورش، آن هیکل رنجورش 
 وان گردن مذکورش، وین شعر ِ رمانتیکش

ما غرق گناهیم و آیینه­ ی آهیم و
 چون تخته­ سیاهیم و دوریم ز ماژیکش

ای شمس نگاهی کن، بر مولوی اَت گاهی 
تنها مگذار او را در کشور لائیکش

#سید_امیر_سادات_


شاید هدف و مقصدی که برای خودم در نظر گرفته ام، خیلی ربطی به مهندسی و ریاضی و فیزیک نداشته باشد، اما دلیل نمی شود که دوستشان نداشته باشم! از حق نگذریم سروکله زدن با مسائل دینامیک و حساب کردن انتگرال های عجیب و غریب کار بسیار لذت بخشی است! نه تنها لذت بخش که بر خلاف چیزی که مرسوم است خیلی به نظرم مفید و به درد بخور است! شاید حساب کردن انتگرال سینوس دو ایکس و حل کردن مسئله نقطه برخورد یک پرتابه مشکلی از زندگی ام را حل نکند، اما این دو فعل  "حساب کردن" و "حل کردن مسئله" خیلی خیلی چیز به درد بخوری است! این که  یک مسئله را بگذاری جلوی خودت و بعضا چندین ساعت بشینی سرش، انواع و اقسام راه حل های مختلف رو امتحان کنی، منابع مختلف رو بخونی تا تهش بتونی اون سوال رو حل کنی. چیزی که به تو توانایی حل کردن مسائل رو میده. یه چالش ذهنی جدی که تو رو آماده می کنه برای حل مسئله های جدی تر و مهم تر!

چند وقتیه دارم به این فکر میکنم که این رویکرد چقدر در زمینه علوم انسانی هم وجود داره؟ چقدر کسایی که از دبیرستان علوم انسانی رو انتخاب می کنند و بعدا هم در دانشگاه اون رو ادامه می دهند در معرض حل مسئله قرار می گیرند؟ چقدر پیش میاد که یک مشکل و مسئله را جلوی خودشان بگذارند و تا اون رو حل نکردند دست از تلاش نکشند؟

یکی از نکات جالب اینه که خیلی از فیلسوفان و علما و بزرگان حوزه علوم انسانی در زمینه ریاضیات هم دستی در آتش داشتند! از دکارت گرفته تا خیام و ابن سیناو خواجه نصیرالدین طوسی و آقای حسن زاده آملی!

من هیچ وقت به صورت آکادمیک در جریان علوم انسانی قرار نگرفته ام و از نزدیک مسیر تحصیلی آن را ندیده ام، برای همین این سوال را باید علوم انسانی خوانده ها جوابش را بدهند که چقدر این تلاش برای حل مسئله در آن جای دارد؟ 

ولی عجالتا بگذارید اینگونه بگویم: " راه علوم انسانی از ریاضی می گذرد!"


 

علم هیچ مرز و کشوری را نمی شناسد، زیرا دانایی به بشریت تعلق دارد، و مشعلی است که جهان را روشن می کند - لوئیس پاستور

انسان مدرن علم (science) را به عنوان راهنما و راهگشای خود می داندو این علم (science) بشر محدود به تجربه های متعدد و متنوع او در این کره خاکی است، ذات انسان مدرن شکاک و سخت باور است. انسان مدرن معنای تقدس و رمز و راز غیبی را درک نمی کند و به جای آن روش تجربه را جایگزین کرده است. طبییعی است که تجربه همه جا پاسخگو نیست. این عدم پاسخگویی انسان را دچار اضطراب می کند. سوالات و پرسش هایی مهم که تجربه هیچ پاسخی برای آن ها در نمی یابد، چرا که اساسا فرای محدوده آن است! 

کسی که برای سوالاتش پاسخی پیدا نکند، برای رهایی از اضطراب آن، مجبور می شود سوالاتش را فراموش کند. در نتیجه نیاز به چیزهایی دارد که بتواند به او در فراموش کردن کمک کنند!

برای بشر مدرن هرچیزی که ایجاد "فراموشی" کند ارزش دارد، از جمله سینما، موسیقی، مسابقات ورزشی و . 

سینما و فیلمی که باعث می شود انسان با شریک شدن در تجربه های شخصی دیگران خود را فراموش کند و لذت ببرد، در نتیجه فیلم و سوپراستاری و سلبریتی که بتواند بیشتر انسان را از خودش دور کند و به درون زندگی و تجربه های خودش ببرد برای او ارزشمند تر است. اساسا پدیده ای مثل سوپراستار ها در همین محور توانایی تعریف شدن دارد. یک مسابقه ورزشی،یک بازی فوتبال، کمک میکند برای نود دقیقه یک خلسه فکری تجربه ای سرشار از لذت و هیجان را تجربه کند.

انسان مدرن به سینما می رود، به استادیوم می رود، به کنسرت می رود، به دنبال همه سرخوشی ها می رود تا از خود دور شود، تا خود را فراموش کند.

اگر مواد مخدر و الکل و . با تغییرات فیزیولژیکی به فراموشی انسان کمک می کند، سینما و "ورزش مدرن" و موسیقی های خاص و . موجبات روانشناختی و روحی فراموشی را از طریق لذت و هیجان فراهم می کند.

انسان مدرن از تنهایی فرار می کند. از خلوت می ترسد، حتی معماری مدرن خلوت گریز است، خلوت کردن، چیزهایی را به انسان یاد آوری می کند.

نقطه مقابل فراموشی یادآوری است.

یادآوری.

ذکر.

.وَ ما هُوَ إِلاَّ ذِکْرٌ لِلْعالَمینَ. (القلم-آیه 52)


"ای اهل حرم

  میر و علمدار نیامد."

***

دنیای عجیبی است.

انگار همه ما در یک مسابقه بزرگ و سنگین هستیم و شب و روز فکرمان شده که از هم جلو بزنیم! البته نه از جنس".فاستبقوا الخیرات."، جنسش خیلی متفاوت است! گاهی سمت شر و گاهی سمت خیر (البته آخرش اش رو شک دارم!). 

خیلی حاشیه نروم، مسابقه ای است برای "دیده شدن" ! 

(از اینجا به بعد دیگر افعال همه مفرد است! شرمنده، اقتضای مسابقه همین است!) مدت زیادی است که تمام فکر و ذکرم شده است "دیده شدن"! البته نه از جنس اینکه بروم و سلبریتی شوم! نه. به زعم خودم هدف درستی دارم، . می خواهم موثر باشم، دوست دارم بتوانم تاثیر مثبتی روی زندگی افراد بگذارم. راهش را "دیده شدن" پیدا کردم! دیده شدن حرفم!! اما به ناچار صاحب حرف حرف هم باید دیده شود، خدایا این جهاد را از من قبول کن. (شعاری شد؟ قبول دارم! پس بگذارید یکم اصلاحش کنم!) ولی خودمونیما! دیده شدن هم کیف دارد! کیه که از لایک ها و کامنت های تعریف و به به چه چه و "قبول باشد" ها و . بدش بیاید؟ بی پرده تر بگم؟ گاهی وقت ها هدف از کنش هایم واکنش هایش است!

 البته توجیه ام این است که این به به و چه چه معنی اش این است که راه را درست می روی! داری موثر واقع می شوی! پس برو با قدرت.

 

***

حبیب.

ظهیر.

علی اکبر.

قاسم ابن الحسن.

بنی هاشم.

. عباس! فقط تو مانده ای! و قلب شکسته ات! نمی دانم چگونه تاب میاوری! تو باشی و برادرانت تک تک بروند.

دیگر نوبت تو است.

قمر بنی هاشم، پهلوانی که نامش رعشه بر دل دشمن می انداخت.

چه کسی شایسته تر که برود به میدان برای خون خواهی؟ برود به میدان. رجز بخواند. انا عباس ابن علی. 

اما نه!

هنوز "امام" مانده است! 

هر چه دیگر بگوییم مهم نیست.

هرچه از پهلوانی و جنگ افروزی عباس بگوییم مهم نیست.

وقتی حسین هست، دیگر نه زور بازوی عباس مهم است، نه قوت شمشیرش، حرف حسین است که همه چیز است!

حرف ساده است. حسین "سقا" می خواهد.

 

***

.برو با قدرت

اما نه! صبر کن!

کجا می روی؟

خوشنامی؟ دیده شدن؟ 

اصلا کی گفته مسیر این است؟

آیا تا به حال از خود پرسیده ام، "امام" چه می خواهد؟

***

.حسین "سقا" می خواهد.

عباس رفت.

 

وَنادى‏ بِأعْلى‏ صَوْتِهِ: أَدْرِکْنی‏ یا أَخِی.

الْانَ إِنْکَسَرَ ظَهْری.

***

- در قرآن، اسم بعضی پیام‌بران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیام‌بران هم، چه صالح و چه طالح آمده است… این صلحا عاشق حضرت باری هستند… اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است… عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما… خدا عشاقی است که حتا دوست ندارد، اسم معشوق‌ش را کسی بداند… به او می‌گوید، رجل! همین… مرد! … همین… می‌فرماید و جاء من اقصی‌المدینه رجل یسعی، جای دیگر می‌فرماید و جاء رجل من اقصی‌المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می‌کنند… هر دو از دور، از بیرون آبادی، دوان دوان، می‌آیند… اما اسم‌شان را حضرت حق نمی‌آورد… یکی می‌آید موسای نبی را نجات می‌دهد… قوم بنی‌السرائیل را در اصل نجات می‌دهد… دیگری هم قومی را از عذاب نجات می‌دهد… اسم‌ش چیست؟ اسم‌شان چیست؟ نمی‌دانیم… رجل است… معشوق حضرت حق است… اسم معشوق را که ار نمی‌زنند… حضرت حق، عاشق کسی اگر شد، پنهان‌ش می‌کند… کاش پیش حضرت حق، اسم نداشتیم، اما مرد بودیم…

***

خوش‌نامی قدم اول است… از خوش‌نامی به بدنامی رسیدن، قدم بعدی بود… قدم آخر، گم‌نامی است…

 

***

عاشورا 1441

 

 

 


چند روز پیش، برای طی کردن مسیری از #تپسی استفاده کردم.
راننده مرد میان سالی بود که با فاصله نسبتا زیادی از لوکیشن مبدا ایستاده بود، پس از سوار شدن، مدام شاهد کلنجارش با #waze بودم! ابتدای مسیر رو خودم بهش آدرس دهی کردم تا اینکه بالاخره نقشه اش درست شد!
کم کم شروع کرد به صحبت کردن ؛ گفت که تازه یک هفته است وارد تپسی شده و تازه دارد قلق کار دستش می‌آید. حتی هنوز شارژر فندکی و هولدر گوشی اش را هم نخریده بود!
در اواسط مسیر هم شارژ گوشی اش تمام شده بود!
می‌گفت ۲۵ سال کارش نجاری بوده و از درهای عریض و طویلی که برای برج های شمال شهر ساخته بودند تعریف می‌کرد!
اما یک هفته ای بود که کارگاهشان پس از چند ماه ضرردهی تعطیل شده.
و حالا بعد از ۲۵ سال برای درآوردن خرج دانشگاه دخترش مجبور به کار در تپسی شده است! یاد جمله رئیس جمهور در همایش #ایران_هوشمند افتادم که فرمودند: " اینکه امروز می بینیم و اشتغال عظیمی را یک استارت آپ قادر است ایجاد کند و هزاران شغل مستقیم و بیش از یک میلیون و ۶۰۰ هزار شغل غیرمستقیم ایجاد کرده است، یک تحول بزرگ در کشور ما است. اینکه یک استارت آپ در عرض چهار سال و نیم بتواند این حجم بزرگ از اشتغال را ایجاد کند افتخار بزرگی برای نسل جوان و تحصیل کرده ما و همچنین برای رفاه اجتماعی مردم است"

آقای !
این مرد که شغل ۲۵ ساله اش را از دست داده است و اکنون در یک #استارت_آپ مشغول است، جهت افتخار ورزیدن خدمت شما!
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شعر و دکلمه ایستگاه ریاضات mathematics station Nathan یکی شبیه خودش در پشت هیچستان آموزش کارشناسي رنگ خودرو آموزش تلگرام داستان 30سال عاشقی بیهوده اعترافات جزوات کنکوری و دانشگاهی